اول بدون بعد قضاوت
میخاهی قضاوتم کنی ؟؟؟
کفش هایم را بپوش
راهم را قدم بزن
درد هایم را بِکش
سالهایم را بگذران
بعد قضاوت کن !!!
برچسبها:
میخاهی قضاوتم کنی ؟؟؟
کفش هایم را بپوش
راهم را قدم بزن
درد هایم را بِکش
سالهایم را بگذران
بعد قضاوت کن !!!
تورو خدا بخون اشکمو در اورد ....
دستش را به سوی پسر جوان دراز کرد:
_آقا میشه کمک کنید?
پسر نگاهی به دختر انداخت و با لبخندی موذیانه گفت:
_اهل حال هستی??
بخونش خیلی قشنگه داستان 18+ نیست فقط یکم اولش ناجوره
اگه خوندی بدت اومد هرچی دوست داشتی بهم بگو ولی اگه خوشت اومد خیلی بدی اگه نظر ندی
برو ادامه مطلب
خدا را دوست بدار....
حداقلش اینه ک یکی رو دوس داری ک اخرش بهش میرسی...
سلام دوستان این شعر از خودم نیست تو کتاب شعر داییم بود نمیدونم از کجا اومده خوشم اومد ازش گفتم واسه شما هم بزارم شاید خوشتون بیاد
نظر یادتون نره !!!!!!!!!
الان ساعت دو و نیم بعد از ظهره
1ساعته از مدسه اومدم دعا کنید برام امسال سال آخرمه تمومش کنم بره
فرا رسیدن ماه محرم شهادت اربابمان امام حسین (ع) رو به همتون تسلیت میگم
نخستین نگاه
نخستین نگاهی که مارابه هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افکند
نخستین کلامی که دل های مارا
به بوعی خوش آشنایی سپرد
به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی
پر از نور بودی
همه شوق بودیم
همه شور بودیم
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که میخواهمت را
به شرم خموشی نگقتیم وگفتیم
در آوای تنهایی سرگشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پرگشودیم
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق
چو یک نغمه شاد باهم شکفتیم
چه شب ها که همراه بیکاران های سرشار از نرگس و نسترن
یاس و نسرین
زبسیاری شوق و شادی نهفتیم
تو با آن صفای خدایی
تو تا با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از اینه خاکیان دور بودی
چه مغرور بودم...
چه مغرور بودم...و رفتیم ورفتیم
که گفتی به منزل آرزو ها رسیدیم
دریغا ، دریغا ندیدیم
که دوستی در این آسمان ها
بر لوح پیشانی ها نوشته است!
درغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم
که خاک گلِ عشق باغم سرشته است!
فریب و افسوس جهان را
تو گر بودی ای دوست
من کور بودم....!!!!! :(
♥♥♥♥♥♥♥ حتما بخونید خیلی خیلی قشنگه ♥♥♥♥♥♥♥
کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...
آدما گاهی لازمه
چند وقت کرکره شونو بکشن پایین
یه پارچه سیاه بزنن درش
و
بنویسن :
کسی نمرده
فقط دلم گرفته
لب شما چه مزه ای هست؟؟
1:فروردین :: ترش
2:اردیبهشت :: شوووور
3:خرداد :: خاص
4:تیر :: مزه دوست داشتنی
5:مرداد :: شیریییین
6:شهریور :: خوشمزه
7:مهر :: وانیلی
8:آبان :: تلخ
9:آذر :: ترش وشور
10:دی :: بانمک ترین
11:بهمن :: کاکاوووویییی
12:اسفند :: طعمی خنک وخوشبو
غــ ـــربـتـــــــ رانـبایـ ـد
درالـ ـفبـای شـهرغـ ـریـبـــــ جــستجـ ـوکــ ـرد
هـ ـمیـن کـهـ عـ ـزیـ ـزتـــــــــ نـگاهـش را
بـهـ طـ ـرفـــ دیـ ـگـ ـریـــــــــ کـــ ـــرد
تـ ـوغـ ـریـبـیــــــــــــ...
دوستــی هـا کمرنــگ ..
بــی کســی ها پیــداست ..
راسـت گفتــی ســهراب ..
آدم اینــجا تنـــهاست ..
همیشه منتظر بودم چیزی بشود
اتفاق کوچکی بیافتد....
مثلا سرما بخورم....؛یا دستم را ببرم
بعد...
با آب و تاب برای تو تعریف کنم...
وقتی نگران می شوی
عاشق تر می شوم
من تو را…
به قلبم قول داده ام..
نگذار بدقول شوم…
امشب دیوانگی در من بالا زده!
نه سکوتی... نه موسیقی... نه حتی سیگار...
هیچ چیز و هیچ چیز این دیوانگی را تسکین نمیدهد جز عطر تنت...
تراژدی این نیست که تنها باشی! بلکه این است که نتوانی تنها باشی.
گاهی آماده ام همه چیزم را بدهم تا هیچ پیوندی با جهان انسان ها نداشته باشم.
وقتی دیر رسیدم... با دیگری دیدمت...
فهمیدم که گاهی... هرگز نرسیدن...
بهتراز دیر رسیدن است...شکستم
سکوت یعنی :
یه حرف که تودلمه ، یه اسم که رولبمه ، یه شرم که تو چشمامه ، یه آرزو که توسینمه
سکوت یعنی دوستت دارم
تنها نشستهای
چای مینوشی
و بغض می کنی
هیچ کس تو را به یاد نمیآورد!
این همه آدم،روی کهکشان به این بزرگی
و تو ...حتی
آرزوی یکی نبودی...
بگذار به آسمان برسد بلندای آرزوهایت
امید دیگری باشد. استواری شانه هایت
پشت به دیروز به سوی فرداها باش
که من اینجا با تو هستم رفیق بی کسی هایت
آدمها هرچقدر بزرگتر میشوند
دلشان بیشتر بغل میخواهد
حتى بیشتر از وقتى که کودک بودند !
چه بارانی!!!
اما چه فایده؟؟
تو نیستی و باران بی
تو....
یعنی سوزاندن تن
سیگار...
ببین چقد قانع شدم...
من باشم...
تو باشی...
یک فوری چای...
و دیوان خواجه...
همین...
در این تابستان داغ نگاهای سردت کشنده تر از گرماست
و من در آسمان دوستیمان گویی برف و سرما را تا مغز استخوانم درک میکنم
با خودم عهد کردم که دیگر به کسی دل نبندم ...
خوب میدانم...
نه کسی برایم *او* میشود
نه من برای کسی*من*
باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد.
آنقدر که اشک ها خشک شوند،
باید این تن اندوهگین را چلاند وبعد دفتر زندگی را ورق زد.
به چیز دیگری فکر کرد.
باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد...
(آنا گاوالدا)
اگه عشقت كورم كنه مهم نیست......
حس بود نت قشنگتر از دیدن دنیاست............
میگن سختیها نمک زندگی اند!
اما هیشکی نفهمید وا3 من ک خاطراتم زخمی ست!
این نمک شوری نداره! مزه "درد" میده...!
نوشتمsms باعطر گندم فراموشم نكن
باحرف مردم نوشتم یك غزل برموج دریا بمان بامن بمان تا اوج دنیا!!
خدا را دوست بدار....
حداقلش اینه ک یکی رو دوس داری ک اخرش بهش میرسی...
تمام سربازانم سفید پوشیدهاند و منتظر حرکت تو هستند ،
گام بردار در صفحه شطرنجی دلم ؛
میتوانم تمامش کنم با یک حرکت ،
حیف اما شاه این بازی از چشمان سیاه تو فرمان میپذیرد
نه از انگشتان بی رمق من . . .
چرا غمگینی ؟ : عاشق شدم
آیا عشق شیرین است ؟ : بله شیرین تر از زندگی
چرا تنهایی ؟ : ویژگی عاشق هاست
لذت تنهایی چیست ؟ : فکر به او و خاطرات او
چرا می روی ؟ : برای اینکه او رفت
دلت کجاست ؟ : پیش او
قلبت کجاست ؟ : او برده
پس حتما بی رحم بوده نه ؟ : نه اصلا
چرا ؟ : چون باز هم او را میپرستم . . .
آن چنان صبورانه عاشقت شدم
و زیر درگاه خانهات،
به انتظار گردش چشمانت نشستهام
که نسیم هم حسودی میکند!
پیدا که میشوی
سرانگشتانم مست میشوند
سبز میشوند
من امشب
پروانه هایی را که
از دریچه های بارانی چشمانت پرواز کردند،
گردهم آوردم تا ببینند
که من دیوانه تو هستم ...
عشقت باید تو بغلت باشه
محکم تو سینه خودت فشارش بدی
تا نفسش بند بیاد
جیغ بکشه
دور خودت بچرخی و بچرخونیش
این قدر بچرخی ... این قدر بچرخونی ... بچرخی ...
بچرخونی ... بچرخی ... بچرخونی ...
تا سر هر دوتاتون گیج بره پهن شید رو زمین
بعد چشماتونو ببندید
دنیا دور سرتون بچرخه ... بچرخه ... بچرخه ...
بعد خوشحال باشی که چقدر زورت زیاده که تونستی دنیا به
این بزرگی رو بچرخونین
دو نفری...
از خودم بدم میاد،چقدر بده یکیو دوست داشته باشی اما هیچ وقت بهش
نرسی،چقدر بده یکیو دوست داشته باشی،عاشقش باشی،واسش بمیری اما
بهش بگی دوست ندارم! نمی خوامت!
چقدر سخته بدون اون زندگی کردن، چقدر سخته بدون اون
نفس کشیدن آخه اون
نفست بود حالا که نیست...!
چقدر سخته از این به بعد با خاطراتش زندگی کنی،بخندی،
گریه کنی.چقدر سخته
چشمای نازشو دیگه نبینی.
از این به بعد به کی بگم ... جونم...؟، به کی بگم دوست دارم ؟
دارم داغون میشم،دارم میترکم.بخدا سخته،سخته
عاشق باشی اما معشوق
نداشته باشی،یعنی داشته باشی اما هیچوقت کنارت نباشه.
راستشو بنویس
حتما بگو
شعله ی انتـــــــــــظار تــــا ابَد نمی ســـــوزد
هــــیزم ها خیـسَ ند و آتـــــش های دیگر سَخت وســـوسه انگیـــز
•
•
•
•
اگر چه عاشق برفم بهار هم خوبست
بدان به خاطر تو انتظار هم خوبست
دلم به خلوت تابوت رفت دلتنگم
ولی برای دل من مزار هم خوبست
•
•
•
•
کدام راه است که پای خسته را نشناسد
کدام کوچه خالی از خاطره است
و کدام دل هرگز نتپیده به شوق دیدار
بیا تا برایت بگویم از سختی انتظار که چگونه …
در دیده های بارانی رنگ هذیان به خود می گیرد
•
•
•
•
دلم از هزار راه ِ رفته
بی تو باز گشته است
ایوب هم اگر بود
چشم می بست از انتظار آمدنت
•
•
•
•
تا زنده ام می نشینم به انتظارت
شاید هم نیایی …
من کارم را می کنم …
•
•
•
•
انتظارت چه زیباست
وقتی که لبه جاده ی دل تنگی ایستادمو
تو با شاخه گلی از بهانه های عاشقانه می آیی
•
•
•
•
وقتی که می رفتی بهار بود
تابستان که نیامدی پاییز شد
پاییز که برنگشتی پاییز ماند
زمستان آمد اگه نیایی پاییز می ماند
تو را به دل پاییزی ات قسم می دهم
فصل ها را به هم نریز
•
•
•
•
و حالا انتهای کوچه شعر
منم با انتظاری مبهم و زرد
ولی ای کاش جادوی نگاهت
غزل های مرا غارت نمی کرد
•
•
•
•
گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال
پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟
پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟
ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی
همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی
•
•
•
•
قــول بــده کــه خــواهــی آمــد
امــا هــرگــز نیــا!
اگــر بیــایــی
هــمه چیــز خــراب می شــود!
دیــگر نــمی تــوانــم
اینــگونــه بــا اشتــیاق
بــه دریــا و جــاده خیــره شــوم!
مــن خــو کــرده ام
بــه ایــن انتــظار
بــه ایــن پــرســه زدن هــا
در اسکــله و ایستــگاه!
اگــر بیــایــی
مــن چشــم بــه راه چــه کســی بمــانــم؟
•
دلمان خوش است که مینویسیم
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن تا حالا هم هیچکس
رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و
فیلم هاست....
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه
میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته.حالش خراب شد اومد بره دنبال دختره ولی نتونست مونده بود سر دو راهی
تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون اینقدر رفت و
رفت و رفت تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد همش به دختره
فکر میکرد بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون
جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید دوباره دلش یه دفعه ریخت ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد
باهاش راه رفتن و حرف زدن توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد دختره هیچی نمیگفت
تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد پسره برای
اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت پسره نفهمید که معنی اون خنده
چی بود ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد اون شب دیگه حال پسره خراب نبود چند روز گذشت
تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست
چیکار کنه از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با
هم میرن بیرون وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن توی اون یه ساعتی که با هم بیرون
بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه همینجوری چند وقت با هم
بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد یه چند وقتی گذشت با هم دیگه خیلی خوب و
راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه به خاطر همین دختره رو یه کم
عوض کرد دختره دیگه مثل قبل نبود دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد
دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست
داشت که تلفن رو قطع کنه از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره دیگه اون دختر اولی قصه نبود پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض
شده یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد یه سری هم
که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت
توی اتاقش و در رو بست یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد
بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد تا اینکه بعد از چند روز توی یه شب سرد دختره زنگ
زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن پسره اینقدر خوشحال شده بود فکر میکرد که باز دوباره
مثل قبله فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و
بهشون خوش میگذره ولی فردا شد پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد پسره کلی حرف خوب زد ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم و دختره شروع کرد
به حرف زدن دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست یک سال تموم شب
و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست مادرم تو رو دوست داره از تو
خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم به خاطر اینکه
نمیخواستم دلت رو بشکنم پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خدا من رو ول کن
من کسی دیگه رو دوست دارم این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم
فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو
فراموش کنه تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره
هیچی نگفت و گریه کرد دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت
پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد تا اینکه پسره رفت و برای اولین بار تو زندگیش سیگار
کشید فکر میکرد که آرومش میکنه همینطور سیگار میکشید دو ساعت تمام و گریه میکرد زیر بارون تا اینکه شب شد
و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد دو روز تموم همینجوری گریه
میکرد زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای
عشقش گریه میکرد خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد پسره با خودش فکر کرد
که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت
خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته میخواست
هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن وقتی رسید جلوی خونه دختره سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه
دل رو زد به دریا و زنگ زد زنگ زد و برادر دختره اومد پایین و گفت شما پسره هم گفت با مادرتون کار دارم مادر دختره
و خود دختره هم اومدن پایین مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ولی دختره خوشحال نشد
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ولی پسره هیچ دفاعی از
خودش نکرد تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش
گفت به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم نمیتونم ازش جدا باشم
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد صورت پسره پر از خون شده
بود و همینطور گریه میکرد تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون پسره با صورت خونی و
چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی
فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد پسره دیگه از دختره خبری
پیدا نکرد هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه هنوز پسره فکر میکنه که
دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده بلکه خودش هم میشینه و
باهاش گریه میکنه پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده ....
این بود تموم قصه زندگی این پسر
منبع www.mahsaloveee.blogfa.com
نظر یادتون نره
این من هستمکه وفادار خواهم ماند ، این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند!
این من هستمکه آخرش میسوزم ، این تو هستی که میروی و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم
اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنی
اگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنی
تو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین است ، قلبت می ماند تا آخرین نفس برایم
گاهی وقتا چقدر اذیتت میکنه ، این دروغی که پشت فراموش کردن پنهون شده ،
زبونت میگه فراموشش کردی ، ولی دلت هنوز داره با یاد وخیالش زندگی میکنه
رسیده ام به حس برگی که میداند باد از هر طرف بیاید سرانجامش افتادن است !!!!!!!
تازه فهمیدم چرا پشت سر مرده ها آب نمی ریزند …
چون این دنیا ارزش برگشتن ندارد … !
کاش فقط یک نفر بود که وقتی بغض میکردم ، بغلم میکرد و میگفت گریه کنی میکشمتا …
پایانی برای قصه ها نیست،
نه بره ها گرگ میشوند نه گرگها سیر!
خسته ام از جنس قلابی آدمها...
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا دور زده،
حالم خوب است...
اما گذشته ام درد میکند!!
بعضی وقتها باید یقه ی احساست را بگیری
با تموم قدرت سرش داد بزنی و بگی:
تورو خدا بسه
بسه دیگه تا حالا هرچی کشیدم از دست تو بود
چشمه ها در جاری شدن و علف ها در سبز شدن معنی پیدا میکنند
کوه ها با قله ها و دریا ها با موج ها زندگی پیدا میکنند
و همه ی انسان ها با عشق …
پس بار خدایا بر من رحم کن
بر من که میدانم ناتوانم رحم کن
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم
و حتی من نباشد …
اما نباشد لحظه ای که در قلبم”عشق” نباشد!